سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

برنده کوچولوی پدیده

دخترم پنج ماهه بودی که مطلع شده بودیم که پدیده هردودقیقه یکباربه ازای پنجاه تومان خریدصدتومان بن خریدویااستفاده ازغذای رستوران رابه برنده هاش میده واین شدکه ما(من وشماوزن عمومیناومامانشون وخواهرشون وبچه هاشون )هم برای خریدوشرکت توی قرعه کشی به پدیده رفتیم. من که حدودهفتادوشش تومن وزن عمومینا حدودده تومان ومامانشون وخواهرشون حدودبیست وپنج تومن خریدکردن وفقط هدف شرکت توی قرعه کشی بود.اونجا سی وشش تاصندوق بود ومن ازاونجایی که شمادخترکوچولوی مامان متولدسی ویک خردادی صندوق سی ویک راانتخاب کردم. بعدازرفتن به پای صندوق بی صبرانه منتظربودیم که ببینیم برنده میشیم یانه.اپراتورصندوق بعدازفاکتورکردن خریدامون برامون دوتافیش پنجاه تومنی زدکه اولیش ف...
9 دی 1393

سوفیاجون درگذرازپنج ماهگی

دخترقشنگم داره روزبه روزبزرگتروخوشگل تروباهوش تروشیطون ترمیشه.دورخونه راچهاردست وپایی وسینه خیزمیکنه وهرچی توراهش میبینه تودهنش میکنه.نفسم بیشتراوقات به سمت تلویزیون ومجسمه فیلی که مامانی کنارخونه گذاشته میره ویکی ازپاهای فیله که به سمت بالاست رامیخوره.هروقت گمت میکنم کنارآقافیله پیدات میکنم.تیکبارهم که سرلب تاپ مامانی رفته بودی وبادستای کوچولوت محکم به کلیداش میزدی ومامانی هم کلی ذوق میکرد. این ماه که ازنظرقمری مصادف شده با ماه صفر،ما برای مراسم نذری خیلی جاهادعوت شدیم مثل خونه خاله بابایی برای شله زرد ویاخونه دوست خاله بابابرای آش ویاخونه دوست مادربزرگ برای حلوای بربری وآش.وخانم عمومینا(که دوست داره خاله میناصداش کنی)همیشه دنبالمون میوم...
8 دی 1393

واکسن شش ماهگی

بعدازچندروزاسترس وترس ازواکسن شش ماهگیت بالاخره روزموعودفرارسید.ولی ازاونجایی که عزیزمامانی وآقاجون ازدوروز قبل هم برای زیارت وهم دیدن شمابه مشهداومده بودن استرس منم کم شده بود.روز دوشنبه یکم دی ماه من وشما واقاجون وعزیزمامانی ودایی معین به مرکزبهداشت رفتیم.بعدازاندازه گیری قدووزنت کارشناس مربوطه گفت که قدت 66 هست وخیلی عالیه ووزنت 6کیلو850گرمه که نسبت به تولدت خیلی خوبه ولی نسبت به ماه پیشت کمه.من ازاین موضوع خیلی ناراحت بودم ولی میدونستم باغذاخوردن انشا..جبران میشه.چون میدونستم دخترم عاشق خوردنه .بالاخره شمارابه اتاق واکسن بردم.اونجامن باشماحرف میزدم وعزیزمامانی هم پاهاتومحکم گرفته بودکه واکسنتوبزنن.عزیزم این  دفعه دوتاآمپول به پاهای ...
8 دی 1393

دخمل شکمومامانی

دخمل مامان کلاشکموتشریف داره ودوست داره هرچی میبینه رابخوره مثل اسباب بازیهاش پتوش بالشتش دستاش پاهاش و.... وقتی هم مامانی وبابایی هم دارن غذامیخورن فقط به قاشق های مانگاه میکنی جوری که مامانی وبابایی دلشون رحم میادوغذاخوردن بدون تواصلابهمون مزه نمیده.ایشا...زودشش ماهت کامل میشه ودخترکوچولوم شروع به غذاخوردن میکنه وروز به روز باغذاهای جدیدترومزه های جدیدترآشنامیشه. نفسم تواین لینک هرچیوکه برای اولین بارمزه کردی وگذاشتم:                            خوردن نوشابه درچهارماهگی(درحدیک قطره)   &...
10 آذر 1393

چهارمین مسافرت سوفیاکوچولو

دهم آبان من وشماوبابایی برای شرکت درمراسم تاسوعاوعاشورادرروستای نیربه سمت یزدحرکت کردیم.برای ناهاردریکی ازرستوران ها ی بین راه ایستادیم وبعدازخوردن یک مرغ سرخ کرده خوشمزه وخواندن نماز راه افتادیم.برای خواندن نمازمغرب هم به امامزاده سیدحسین که برادراصلی امام رضا هستن رفتیم وبااینکه هواخیلی سردبودولی شمارابرای زیارت به حرم بردم.حدودای ساعت یازده بودکه به یزدرسیدیم اول به خونه دایی حمیدرفتیم وبعدازاحوال پرسی به خونه پسردایی علی رفتیم چون قراربودآقاجون  ایناهم بعدازرسیدن به یزد به خونه پسردایی علی بیان.ازشانس خوبمون ماباآقاجون ایناباهم به خونه پسردایی رسیدیم وعزیزمامانی که خیلی دلش برات تنگ شده بودقبل ازاینکه من ازماشین پیاده بشم شماراازمن...
19 آبان 1393

سیده سوفیادرکاروان نینوا

کجائی ای نوگل پرپر ای گل احمر ای علی اصغر گلویت شد ، پاره از پیکان این نباشد مادر ، مرا باور تو بودی هم بازی طفلان زینب دامانم ای گل خندان شهنشه بردت سوی میدان با رخی زرد و با لب عطشان که شاید ، رحمی کنندت این بی حیا لشکر ، ای علی اصغر من این نباشد مادر ، مرا باور غمت مادر کرده مدهوشم چسان بی تو آب من نوشم رسد فریاد تو بر گوشم کجائی ای زینت آغوشم تو هم دبودی یادگاری از شاه بی یاور ای علی اصغر من کودک عطشان حنجر پاره مگر خوابت برده در آغوش علی اکبر ای علی اصغر آن...
19 آبان 1393

واکسن چهارماهگی

زمانی که بیقراری تو را در آغوشم میگیرم و قلبم محزونتر از قلب تو میشود، زمانی که شادی با دیدن خنده هایت پرهیجانترین لحظات زندگی ام را تجربه میکنم، زمانی که تب داری بدنم از بدنت سوزنده تر و دردناکتر میشود و با جانم لمست میکنم. تمام امور تورا بر دیده منت و بدون کوچتکترین ناراحتی انجام میدهم. روزشنبه سوم آبان سال نودوسه ساعت نه صبح من وبابایی شمارابه مرکزبهداشت ادویه چی واقع درابوذراحمدآبادبردیم .بعدازاندازه گیری وزن شماکه 6300(6150بدون لباس)وقدشماکه63 ودورسرشماکه40 بودشمارابه اتاق واکسن بردیم.ازاونجایی که ازواکسن دوماهگیت خاطره  خوبی ندارم واون موقع خیلی گریه کردی همش میترسیدم که بازاون خاطره تجدیدبشه برام.این ...
5 آبان 1393