سوفیاجون درگذرازپنج ماهگی

دخترقشنگم داره روزبه روزبزرگتروخوشگل تروباهوش تروشیطون ترمیشه.دورخونه راچهاردست وپایی وسینه خیزمیکنه وهرچی توراهش میبینه تودهنش میکنه.نفسم بیشتراوقات به سمت تلویزیون ومجسمه فیلی که مامانی کنارخونه گذاشته میره ویکی ازپاهای فیله که به سمت بالاست رامیخوره.هروقت گمت میکنم کنارآقافیله پیدات میکنم.تیکبارهم که سرلب تاپ مامانی رفته بودی وبادستای کوچولوت محکم به کلیداش میزدی ومامانی هم کلی ذوق میکرد.

این ماه که ازنظرقمری مصادف شده با ماه صفر،ما برای مراسم نذری خیلی جاهادعوت شدیم مثل خونه خاله بابایی برای شله زرد ویاخونه دوست خاله بابابرای آش ویاخونه دوست مادربزرگ برای حلوای بربری وآش.وخانم عمومینا(که دوست داره خاله میناصداش کنی)همیشه دنبالمون میومدوباهم میرفتیم.دخترم ازاونجاکه شماخیلی شکموتشریف دارین هرجاکه میرفتیم وعمه سمان اونجابودازنذری که میدادن یکم برای مزه به زبونت میزدومن هم ازاینورجیغ که به بچم غذاندین وعمه میگفت برای تبرکیش ومزه اشکال نداره.بالاخره دخترشکموی منم اون ماه ازهمه غذاهای نذری برای مزش هم شده یکم چشیده.آخه مامانی ازبس به دهن وبشقاب آدم نگاه میکنی آدم دلش نمیادجلوی شماغذابخوره.ایشا...ازماه دیگه که به غذاخوردن میفتی مثل الانت پراشتهاوعاشق خوردن باشی.

یک روزهم به خونه خاله سمیه رفتیم واونجابودکه مامانی برای اولین بارصدای خندتوشنید.توخونه خاله سمیه یک بادکنک قلب قرمزبودکه خاله مینا داشت باهات بازی میکردوبادکنک وبه پاهات میزدومیگفت :دینگ وشماباصدای بلندمیخندیدی ووقتی همین کاروبافرهادکه ازشماده روزکوچیکتره انجام میداداون هم ازخنده غش میکردوماهم ازخنده شماکلی میخندیدیم.ایشا..همیشه لبت خندون ودلت شادباشه دخترعزیزترازجانم...