سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

استرس زایمان واتفاقات بعدازآن

1393/5/25 15:10
نویسنده : مامان زهره
182 بازدید
اشتراک گذاری

تودوران بارداری همیشه ازخودم سوال میکردم که وقتی به هوش میام چهره مامانموچه جوری میبینم.چون بالطبع اون زودترازمن ازسلامتیت باخبرمیشه.به خودم می گفتماوقتی به هوش اومدمو چهره مامانموخندون ببینم یعنی همه چی خوبه واگه برعکس زبونم لال...

واسه همین خیلی استرس داشتم.شبی که قراربودفرداصبحش زایمان کنم دختردخترخاله مامانم که عفت جون نام داره وهم فامیلمونه وهم یکی ازبهترین دوستام بهم گفت که آیه به ذکرا..تطمئن القلوب وزیادبخونم.که الهی خداهرچی میخواد بهش بده .وقتی این ایه راخوندم به قدری دلم آروم گرفت وتمام استرس هایم ازبین رفت.باآرامش خاطردورکعت نمازشب خوندم وصبح همون روز یه دوش گرفتم وآماده شدم وساعت پنج صبح بابابایی وعزیزمامانی راهی بیمارستان شدم.بعدازکمی گریه توبغل مامانم وباباییت وارداتاق قبل ازعمل شدم که غیرازمن مامان های بارداردیگه ای هم بودن که همه بادیدن همدیگه وصحبت کردن باهمدیگه بهم قوت قلب میدادیم.دکترم اقای ترک زاده که شایدبه جرات بگم یکی ازبهترین دکترهای توی ایرانه قراربودکه ساعت هشت صبح بیمارستان باشه.اون روزچون من زودترازهمه مریض های آقای دکتربه بیمارستان رفته بودم اول نوبت زایمان من بود.من هم بی صبرانه منتظربودم تااسمموبرای اتاق عمل صدابزنن.ساعت همچنان میگذشت اماخبری نشد.من هم تمام سعیمومیکردم که باخوندن دعا وقران که توکتابخانه اونجابودخودموآروم نگه دارم.ساعت یازده ونیم بود که منوصدازدن .وقتی اسمموشنیدم ضربان قلبم دوبرابرشد.پاهام مال خودم نبود.فقط به همه میگفتم دعام کنید.وقتی وارداتاق عمل شدم بادیدن دکترم گفتم آقای دکترچقدردیراومدیدوایشون درجواب گفتن بایدموقع اذان میومدم که تازه یک ساعت زودتراومدم.دکتربیهوشی واقای دکتربادیدن استرس من سعی میکردن با سوالهایی مثل اسم دخترت چیه وحرفای دیگه آرومم کن.واونجا بعدازکشیدن نفس عمیق دیگه هیچی نفهمیدم.وقتی منو توریکاوری اوردن وبهوش اومدم اول دست روی شکمم گذاشتم .شکمم همچنان بزرگ بود.دردبدی داشتم.بلندبلندناله میکردمومیگفتم بچم کو؟.بچم کجاست.؟بچم سالمه؟تااینکه یک پرستار اومدوسعی کردآرومم کنه.ولی من بازهم ناله می کردم .پرستارگفت خدایه دخترخوشگل وسفیدونازبهت داده ولی بازهم من بیتابی میکردم.همونجابودکه دیدم پرستاریه نی نی کوچولوراتوبغلم گذاشت وسینه ام راتودهنش گذاشت من فقط صدای ملچ وملوچشو میشنیدم.وای خداچه حسی بود بعدنه ماه انتظاردخترم عزیزدلم پاره تنم کسی که روزهاانتظارشومیکشیدموواسه سلامتیش دعامیکردم الان توبغلمه .خداوندا, چگونه تو را سپاس گوییم به شکرانه این همه زیبایی که که با حضور سوفیا به زندگی ما افزوده شد؟ تا بی نهایت از تو ممنونیم.....بعدازچنددقیقه شمارابردن تواتاق مراقبت ازنوزادان ومنوبرای بردن به بخش آماده کردن.یادمه ازشدت دردلکنت زبون گرفته بودم.وقتی منوبه بخش بردن عزیزمامانی وزندایی دم دراتاق(اتاق خصوصی)وایساده بودن. بادیدن اوناباتپه پته کردن گفتم مامان بچمودیدم.طفلک مامانمو وزنداییم بادیدن حال من خیلی نگران شدن .اون موقع ساعت دو بودوساعت ملاقات بودبه محض اینکه پرستاراکمک کردن ومنوروی تخت گذاشتن اقاجون بایک کیک بزرگ خیلی خوشگل ودایی معین وعموحسین وزن عمو مینا ودخترشون فاطمه زهرا وعمه سمانه وارداتاق شدن.پرستارشماراهم باخودش آورد.الهی مامان دورت بگرده وقتی آوردنت سفیدمثل برف وچشمای قشنگت بازبودآخه کمترنوزادیه که وقتی به دنیامیادچشماش بازه .انگشتاتو تودهنت کرده بودی وملچ وملوچ میکردی.بادیدن این صحنه همه بغلت میکردن وقربون صدقت میرفتن وبه من میگفتن وای زهره چقدرنازه همونجابودکه عمه زهرا وعموحجت  هم اومده بودنوعموحجت باورش نمیشدکه توانقدرسفیدباشی وبه من میگفت اینوعوضش کردین بروبچه اصلی روبیاروبچه توسیاهه چون هم توسیاهی هم باباابراهیمش.وعمه زهرا هم فقط میگفت ماشا...چقدرملوسه.اون ساعات ازبهترین ساعات زندگیم بودخدابعدنه ماه انتظاربهم یه دخترسالم وسفیدوخوشگل داده بودکه نه تنها من بلکه باوجودمهری که توصورتت بودهمه هم دوست داشتن وبهت ابرازعلاقه میکردن..بعدازاتمام ساعت ملاقات ورفتن مهموناعزیزمامانی کنارم موند.خداعمرطولانی وباعزت بهش بده که توسخت ترین شرایط درکنارم بودوتنهام نذاشت.آخرشب هم بابایی اومدبهم سرزدوباگرفتن دستام کمکم میکردتابتونم راه برم.بعدازگذراندن یک شب دربیمارستان صبح روزیکشنبه بودکه دکترم برای ترخیص به اتاقم اومدوبادیدن من باهمون شکم بزرگم به شوخی بهم گفت اگه اماده ای یه قل دیگه توشکمت مونده آماده شوواسه زایمان.بعدازرفتن آقای دکتریک آقای دکتردیگری که متخصص کودکان بودواردشدکه بعدازچکاپت وتاییدکردن سلامتت برگه ترخیص شماهم امضاکرد.بعدازترخیص وخروج ازبیمارستان یادمه یه خانمی بادیدن شکم بزرگ مامانیت ولنگ لنگان راه رفتنم بهم گفت :خانم هروقت رفتی اتاق عمل برام موقع زایمان دعاکن که من درجواب با افسردگی تمام گفتم خانم من دیروززایمان کردم.بالاخره بعدازرسین به خونه گوسفندی را که پدربزرگ زحمت کشیده بودراجلوی پای من وشماکشتن وشماراهمون روز برای دوری بلاها وخطرها عقیقه کردیم وگوشتشو به خانه سالمندان فیاض بخش دادیم.بعدازاومدن به خونه دخترم من اوضاع خوبی نداشتم واقعا نه میتونستم راه برم نه میتونستم بشینم مگه اینکه دونفرزیربغلامومیگرفتنوکمکم  میکردم.الهی بگردم زندایی لیلاخیلی برای همین کاراتوزحمت افتادازیه طرف منوکمک میکردازیه طرف به عزیزمامانی توکارهای خونه ومهمونداری وکارای شما مثل تعویض پوشک کمک کرد.دست عزیزمامانی وزندایی واسه زحمتایی که برای من ودخترم کشیدن دردنکنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)