سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

پنجمین مسافرت مصادف باتحویل سال 94ونه ماهه شدن سوفیاجووونم

1394/1/8 16:37
نویسنده : مامان زهره
190 بازدید
اشتراک گذاری

هشت ماه وبیست ودوروزت بوددخترم که تصمیم گرفتم زودترازتحویل سال به تهران خونه آقاجون اینابریم وبعدازتحویل سال به مشهدبرگردیم که بابایی هم تنهانباشه.22 اسفندماه بودکه من وشما باهواپیماراهی تهران شدیم وبعداز40 دقیقه تاخیرباهواپیمایی زاگرس به تهران رفتیم حدودساعت یازده شب بودکه آقاجون به دنبالمون اومد وبعدازرسوندن یکی ازمسافرین که بامامانی درحین پروازآشناشده بودبه خونه عزیزمامانی رفتیم.وقتی رسیدیم همگی ازذوق دیدن شمابیداربودن وبرای دیدنت لحظه شماری میکردن.بالاخره بعدازگذروندن شب اول فردای اون روزمن وعزیزمامانی تصمیم گرفتیم که مبل ها ودکوری هاراجمع کنیم تاشماراحت تربازی کنی وهمش مواظب نباشیم که چیزی بشکنه ویاخطری برای شمارخ بده.آخه دخمل مامان خیلی شیطونه وکنجکاوه ودوست داره به همه چی دست بزنه وتودهنش بکنه.تواون چندروزی که تهران بودیم خیلی بهمون خوش گذشت من وعزیزمامانی که روزهاباهم بیرون میرفتیم وخریدمیکردیم وشماروهم پیش آقاجون ودایی معین میزاشتیم چون خیابونای تهران قبل عیدخیلی شلوغ بودن وتاتوی پیاده روها فروشنده هاجنساشون روقبل عیدمیخوان بفروش برسونن واگه میبردمت تواون شلوغی وکثیفی هواخدایی نکرده مریض میشدی.یک روزکه آقاجون کرج بودومن وعزیزمامانی برای نیم ساعت میخواستیم به مغازه ای که نزدیک خونشون بودبریم شماراپیش دایی معین گذاشتیم وقرارشدکه زودبریم وبرگردیم.اون روز اخرین سه شنبه سال بودومصادف باچهارشنبه سوری.باعزیزمامانی به محض اینکه به مغازه رسیدیم دایی معین زنگ زدکه سوفیاگریه میکنه وبردمش طبقه بالاخونه خانم خسروی که یکی ازهمسایه های خوب دوست داشتنی عزیزمامانیه.باشنیدن این خبرمن هم سریع خودموبه خونه رسوندم وصدای گریه هاتوازتوی راهرومیشنیدم.به محض اینکه منودیدی پریدی توی بغلموسریع آروم شدی.وقتی علت گریتوپرسیدم دایی معین گفت که گویا کسی ترقه انداخته وشماکه مشغول به بازی بودی ازصدای ترقه ترسیدی.اون روزخیلی ناآرومی میکردی وهمش توبغلم بودی.تواون چندروزکه تهران بودیم شماکارهای زیادی یادگرفتی آخه دوروبرت هم شلوغ بودهمگی کلی باهات کارهای جدیدروتمرین میکردن.مثلایادگرفتی که بوس بدی,دست بدی؛بزنی؛شباهم که دایی مهدی ازسرکارمیومداول کلی توبغلش غریبی میکردی وبعدش هم ازبس که دایی مهدی دوست داره وکلاعاشق دختربچه هست وتوکه دیگه ازهمه براش عزیزتری کلی باهات بازی میکردوتوراتلفن وآیفون سرگرم میکردکه توبغلش غریبی نکنی.اولین باری که بهت بستنی وهندونه دادم همون چندروزبودکه کلی هم استقبال میکردی ولی مامانی فقط درحدچشیدن بهت میداد.شب سال تحویل که ساعت دو وپانزده دقیقه سال تحویل میشدمن وشماوآقاجون وعزیزمامانی ودایی معین به زیارت شاه عبدالعظیم وزیارت امامزاده حمزه وامامزاده طاهرکه همگی دریک زیارتگاه هستن رفتیم.واین اولین عیددخترم بودودوست داشتم که توی یک جای مقدس ومذهبی باشم.بعداززیارت سه امامزاده منتظرتحویل سال شدیم وشماهم ازابتداتابعدازتحویل سال بیداربودی وباکتابهای دعابازی میکردی.به محض تحویل سال وخواندن دسته جمعی دعای یامقلب القلوب والابصارشکلات هایی بودکه ازهمه طرف پرتاب میشدوهمگی یکدیگررامیبوسیدن وسال رابهم تبریک میگفتن.روزدوم عیدساعت چهاربلیط برگشتمون بودکه دایی معین وعزیزمامانی وآقاجون هم بامابه فرودگاه اومدن وکلی هم خوراکی همراهمون کردن کلی قارچ وکلی تخم غازونان کنجدو...لحظه خداحافظی سخت ترین لحظه وبدترین لحظه ای بودکه تواین مسافرت داشتیم همگی کلی گریه کردیم وآقاجون وعزیزمامانی ازهمه بیشتروهمه ازدلتنگی شمابودوآقاجون میگفت فقط تادوسالگی میزارم سوفیاپیشت باشه که شیرمیخوره بعداازت میگیرمش.اوناواقعا دوست دارن وبهت وابسته هستن.وبه سختی اجازه دادن که مابه مشهدبرگردیم.وبه اصرارمیخواستن ماراباخودشون به شیراز واصفهان ببرن که من دیدم واقعابرایم رفتن به مسافرت مشکله چون هم بایدبرات غذابپزم وهم بایدپوشکتوتعویض کنم وبشورمت که پاهای خوشملت نسوزه.بالاخره دوم عیدباپروازقشم ایرکه واقعاپروازعالی بودبرگشتیم وتوهواپیماشماازاول خوابیدی.تواون پروازکلی کوچولوهای دیگه هم بودن که خیلی گریه میکردن واذیت میکردن ولی دخمل من ازهمه آروم تربودواصلامامانیش رواذیت نکرد.بعدازرسیدن به فرودگاه بابایی دنبالمون اومدوکلی بغلت کردومیبوسیدت آخه دل بابایی هم برات تنگ شده بودوقتی رسیدیم خونه بابایی کلی برات ماشین ویک تاپ خوشگل برای شماودوتالباس وروسری هم واسه مامان خریده بود.ازفردای اون روزهم سه تایی به عیددیدنی رفتیم واول به خونه عمه سمان ومادربزرگت رفتیم .همگی کلی دلشون برات تنگ شده بودوازدیدنت کلی خوشحال میشدن.هنوزدوسه روزازعیدنگذشته بودکه یه روزوقتی صبح ازخواب بیدارشدی دیدم آبریزش بینی داری وهمونجابودکه ترسیدم که نکنه سرماخورده باشی.اون روزبرات سوپ شلغم درست کردم وبخورشلغم دادمت وهمون شب ساعت سه شب بودکه دیگه شیرنتونستی بخوری آخه بینیت کیپ شده بود ونمیتونستی خوب نفس بکشی وهمش گریه میکردیوهمون موقع بابایی ازخواب بیدارشدوسریع به داروخونه رفت وبرات قطره سدیم کلرایدگرفت وبعزازچکوندن توبینیت بهترشدیوفردای اون روزمن وعمه سمان شمارابه مطب دکتراشرف محمدزاده که پروفسورنوزادانه بردیموازاونجایی که سرش خیلی شلوغ بودفقط داروهاتوروکاغذنوشت ودستورشوبهم گفت ووزنت کردکه هشت کیلوبودی.وقتی هم فهمیدکه عمه ازهمکارانه ازمون پول ویزیتونگرفت.داروهایی که بهمون داد سالبوتامول وایبوبروفن وقرص کتوتیفن وقطره نفازولین بودکه گویا برای حساسیته.وبهم گفت که دوره درمانت پنج روزه هست.ایشا..دخترم زودخوب خوب بشی که مامانی اصلاطاقت مریضیت رونداره.امامتاسفانه بعدپنج روزتب واسهال هم به مریضیت اضافه شدوروزدوازده فروردین که همه جاتعطیل بودمن وبابایی شمارابه بیمارستان تخصصی نوزادان دکترشیخ بردیم.ودکترشیف داروهای قیبی شماراقطع کرده وبهت آموکسی سیلین 200 و شربت سرماخوردگی کودکان وقطره استامینوفن برای تبت بهم داد.

یادمه اون شب انقدرتب کردی که تاصبح من وبابایی پاشورت میکردیم وتصمیم گرفتیم روزسیزده بدرکه همه ازخونه میرن بیرون سه تایی که شب رونخوابیدیم روبه کل بخوابیم.ساعت های شش عصربودکه بعدازسیرخواب شدن همگی تصمیم گرفتیم به باغ دامادخاله بابایی؛جوارآقابریم.وقتی به اونجارسیدیم عمه عفت اینا وخانواده وعمه زهرا وخانوادشون ودخترهای خاله مرضی وخانواده هاشون اونجابودن.وقتی رسیدیم داشتن بساط شام که آش رشته آتیشی بودرامیدیدن.به به چه آش خوشمزه ای...بعدشام هم همه خانم ها وآقایون باهم بازی گل یاپوچ روشروع کردن.وشماهم بابچه هامشغول بازی بودی وازاونجایی که جای جدیدی برده بودمت وشماهم خیلی کنجکاوی فقط بایدهمگی دنبالت راه میفتادیم تادست به چیزی نزنی که برات خطری داشته باشه.

خاله مرضی وعمه عفت دلیل مریضیت رودرآوردن دندونات میدونستن.ومنوهمش باحرفاشون دلگرمی میدادن که این مریضی هابرای همه بچه هااتفاق میفته.بالاخره اون روزهم که شبش کلی بهمون خوش گذشته بودگذشت.

شنبه من وبابایی شمارابرای چکاپ نه ماهگی به خانه بهداشت بردیم.بعدچکاپ وزنت 8150گرم بالباس وقدت71 سانتی متربودکه خداراشکرهمه چی طبیعی ونرمال وخوب بود.ونوبت بعدی برای چکاپ رویک سالگی که همراه باواکسنه برامون زدن.

بعدازچندروزکه بازدیدم به غیرازقطع شدن تب واسهال هنوزخلط گلو وآبریزش وگرفتگی بینی داری  تصمیم گرفتم تورابرای ویزیت به مطب دکترشاه فرهت ببرم.ازاونجایی که گرفتن وقت ازدکترشاه فرحت خیلی دشواره ولی خداخیربابایی بده که ساعت پنج ونیم صبح رفت وبرای ساعت چهارهمون روزوقت گرفته بود.بعدازرفتن به مطب که اتفاقاهمون روز ؛روزافتتاحیه مطب جدیدآقای دکتربودوکلی دکوراسیون خوشگل برای شمانوزادان درست کرده بودن.بعدازوارد شدن به اتاق به آقای دکترگفتم که آقای دکتربگم چی شده وکلی سوال نوشتم که ازتون بپرسم وایشون که ازعلم بالایی برخوردارن گفتن اول من بگم وبعدشماسوال هاتونوبپرسین.وپیشگویی های آقای دکتربدین نحوشروع شد:دخترتون خوابش کمه وشباچندین باربیدارمیشه که تادوسالگی این وضع ادامه داره...شباشیرزیادمیخوره...مامانش به زوربهش غذامیده وپدرش ازاین کارممانعت میکنه...درپنج ماهگی چندصدگرم کمبودوزن داشته که الان جبران کرده...هفته ای یکبارحمام میره که بایدسه باربره...والان هم یک سرماخوردگی خفیف داره که تاجمعه خوب میشه...بعدگفتن این جملات من وبابایی فقط مات ومبهوت به هم نگاه میکردیم.آقای دکترجواب همه سوال های مامانی روقبل ازاینکه بپرسم رابهم داد.ومن بایک تشکرازاتاق اومدم بیرون.آقای دکتریک شربت سرماخوردگی ویک شربت سالبوتامول برات تجویزکرد.که وقتی ازمطب بیرون اومدیم وبه داروخونه که همون نزدیکی بودرفتیم دکترداروخونه ابذری که مامانی قبلاتوشرکتش نسخه هاشون روتایپ میکردودیدم وایشون بعدازشناخت پول داروروازمن نگرفتن.(فقط سرماخوردگی برات گرفتم.شربت سالبوتامول راازتجویزدکترقبلی داشتم).الان که دارم برات این پست رومینویسم پنج شنبه هست وفقط منتظرم که جمعه بشه ودخترنازومهربونم سلامتیش روبه دست بیاره.راستی مامانی فرداهم روزمادره وهم روززن وازهمه مهم ترسالگردازدواج من وبابایی هست که ده سال ازازدواجمون میگذره.ایشا...شماخوب بشی واین روزعزیزروبتونیم جشن بگیریم.قرارشده زنعمومیناکیک درست کنه وبه خونه مادربزرگ برای عرض تبریک بریم وسورپرایزشون کنیم.

 

پسندها (2)

نظرات (0)