سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

سوفیاهفت ماهه میشود...

1393/12/8 6:17
نویسنده : مامان زهره
429 بازدید
اشتراک گذاری

بازم یک ماه باسرعت بادگذشت وشماواردماه جدیدی اززندگیت شدی.دخترم الان هفت ماهه که پشت سرگذاشته ومامانی هم منتظره ببینه دخملش تواین ماه چه کارهای جدیدی انجام میده.

این ماه دخترم بزرگترشده ومیتونه خوراکی های بیشتری مثل ماست وپوره و..بخوره.دخترم من برای تغذیه شماخیلی حساسم وهرچیزی بهت نمیدم وبااینکه همه میگن حساس نباش وبهت همه چی روبدم ولی مامانی برات هرروزازروی برنامه غذایی که خانه بهداشت بهت داده برات غذاآماده میکنه.وهمیشه هرجابرم شیردوشم وظرف غذاهاتومیبرم وبرات غذایی که بایدبخوری وتوبرنامته درست میکنم.شایدمثل هم سنات که بیشترهم پسرهستن مثل فرهادوامیرعلی تپل نباشی ولی ازقوت بدنی بالایی برخورداری وزورزیادی داری وتحرکت خیلی زیاده وهمش درحال چهاردست وپایی ودست گرفتن ازدرودیواروکشو ومبل برای ایستادنی.مامانی همش توخونه گمت میکنه وازتواتاقاپیدات میکنه؛ حتی یه روزصبح که گمت کردم وکلی هم ترسیدم ازتوی حمام پیدات کردم.آخه کاراتومامانی انقدرآروم وبی صدامیکنی که تاازت غافل میشم میبینم رفتی .تواین ماه مامانی هرروزصبح برات فرنی آردبرنج وپودربادوم درست میکنه و ظهرها هم سوپ وماست وبعدازظهرهاهم زرده تخم مرغ وپوره وشب هاهم سوپ وماست بهت میده.بعضی اوقات که گرسنه باشی خیلی خوب وبااشتهامیخوری وبعضی اوقات هم مامانی برات کارتن تام وجری میزاره وشماکارتن میبینی ومنم بهت غذامیدم.ماشا..انقدرباهوشی که کارتن هاراحفظی تامیخوام بزارم لبخندمیزنی وموقعی که میخوادتموم بشه یک نق کوچولومیزنی که تموم شده.

دخترم تواین ماه ازقدرت درک زیادی برخوردارشدی به طوری که کسایی راکه میشناسی رو وقتی که دستشونودرازمیکنن توبغلشون میری.ووقتی که بابایی زنگ میزنه ویادرمیزنه ویامن میگم بابایی اومدسریع به درنگاه میکنی.وانقدر دردری شدی که وقتی کسی میخوادبره بیرون میری توبغلش ومامانی هرچی دستشودرازمیکنه که بیای توبغلش شمانمیای.وقتی گرسنه ات میشه ویاخوابت میای میای سمتمووخودتوبهم میچسبونی.ویاصبحاوقتی زودترازمن وبابایی بیدارمیشی انقدردست توصورتمون میکشی ولبخندمیزنی ومارابیدارمیکنی.ومنم کلی دست وپاهای کوچولوتومیبوسم وشماهم ذوق میکنی.درضمن خیلی گرمایی هستی.آخه مامانی الان که زمستونه وشباسرده وهمه زیردوتاپتومیرن تاروت پتومیندازم دودقیقه نمیشه که باپاهات پتوروپس میزنی.خیلی باهوش ودوست داشتنی شدی.صدای بلندومیفهمی.ویه روزکه مامانی خیلی دلش گرفته بودودلتنگ عزیزمامانی وآقاجون شده بودوگریه میکرددیدم دستت وبه صورتم میزدی ومیخندیدی ومیخواستی که من گریه نکنم.واقعا اونجابودکه فهمیدم دخترغمخوارمادره وخداراشکرمیکنم که خدابهم دخترداده اونم چه دخمل نازوباهوش ومهربونی.

یادمه بعدازچندروزکه خیلی دلتنگ آقاجون ایناشده بودم وعزیزمامانی هم خیلی دلتنگ شماشده بود اومدمشهدخونمون وسه چهارروزی پیشمون بودوبرای شمایک عالمه لباس برای عیدت گرفته بود.دستشون دردنکنه .هروقت چه میان چه میریم کلی خجالتمون میدن وبرات کلی لباس وعروسک میخرن.ایشا..خداعمرطولانی وباعزت بهشون بده.داشتم میگفتم توهمین چندروزی که عزیزمامانی اومده بودبهت دست زدن ویاددادووقتی میخوندیم دست دستی شماهم دستتورواون دستت میزاشتی .عزیزمامانی برات زیراندازپهن میکردویک ظرف آب هم میزاشت وشماهم کلی آب بازی میکردی.روزاولی که عزیزمامانی اومدازصبح ماشین عمه سمانه روگرفتیم ومن وشماوعزیزمامانی به بازاررفتیم وبه کلی مغازه بلباس بچه سرزدیم وتصمیم گرفتیم برای ناهاربه یک رستوران که اسمش فیش اندچیبسه ومیگوهاش خیلی خوشمزه هست بریم .اول که واردشدیم همه جاآروم بودوهمگی بالذت غذامیخوردن وآهنگی ملایم هم ازاسپیکرهاپخش میشدولی زمانی نگذشت که بهونه گیری ها وجیغ های شماکه سابقه نداشت هم شروع شدوفقط صدای انداختن چاقو وچنگال وگریه وجیغ های شمابودکه میومدومنم سریع واسیتاده غذاموخوردم که زودترازاونجابیرون بیایم.وقتی ازرستوران بیرون اومدیم کلی باعزیزمامانی سرکارهای توخندیدیم.وفرداشبش هم همگی باهم به عروسی یکی ازاقوام عمه زهرارفتیم.اول مجلس شماخواب بودی ووقتی هم که بیدارشدی انقدربهونه گیری کردی ومن وعزیزمامانی رواذیت کردی که فقط منتظربودیم عروسی تموم بشه وبیایم خونه.آخه دخترم شماخیلی خونمونودوست داری وفقط توخونه خودمون راحتی .بالاخره این چندروزهم گذشت ووای که چه خوش گذشت ومثل همیشه زودگذشت.دوری وغریبی خیلی سخته.جزدلتنگی وحسرت باهم بودن هیچی نداره.

 

پسندها (1)

نظرات (0)