سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

هیج جاخونه خودآدم نمیشه...

1393/7/8 8:11
نویسنده : مامان زهره
398 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزدلم من وشمادقیقادوماه وبیست وچهارروز تهران بودیم وتواین مدت به آقاجون وعزیزمامانی خیلی زحمت دادیم.تواین مدت خوب شماکوچولوتربودی وتاچهل روزگیت که کلاصبح وشبتوگم کرده بودی واین ویژگی توهمه نوزادایکسان هست.به همین دلیل گلم توروزامیخوابیدی وشباهم بیداربودی که من وآقاجون وعزیزمامانی ودایی معین هم پابه پای شمابیدارمیموندیم.اولای شب که انرژی شما ومابیشتربودباهان بازی می کردیم وحرف میزدیم ولی به آخرای شب که نزدیک می شدیم نق نق های نفسی من شروع می شدازطرف دیگه هم خواب به سراغ چشمای مامیومد.هروقت توبغل من گریه می کردی گریه که نه بیشترحالت نق وگریه های کوتاه بایه مکث وشروع دوباره آقاجون سریع به عزیزمامانی می گفت که شماراازمن بگیره.وعزیزمامانی سعی می کردشمارابخوابونه.بعضی اوقان هم دایی معین شماراراه می بردویاآقاجون شمارارودلش میزاشت وباهات حرف میزدوبعضی اوقات که می دیدیم هرکاری میکنیم و شماخوابتون نمی بره می گفتیم شایددل درد شده باشی ووقتی روشکم میخوابوندیمت وآروم می شدی بهت شربت گریمیچرمی دادیم وبعداز نیم ساعتی شمامیخوابیدی.تواین مدتی که تهران بودم به خاطردندن دردی که داشتم تصمیم گرفتم به دندانپزشکی برم چون خیالم راحت بود که وقتی به دندانپزشکی میرم عزیزمامانی هست که خیلی بهترازمن ازشمامراقبت کنه.اول ازهمه نزدیک ترین دندانپزشکی به خونه آقاجونوپیداکردم که دقیقاسرکوچه خونشون کنارمسجدبودوبه منشی ودکتر گفتم که من یک نی نی توخونه دارم وتوانجام سریع کارهام باهام همکاری کنن که نازگل من توخونه گشنه نمونه.به همین دلیل چندتاکارسنگین ودردآوروکه همه دکتراتویک ماه برای مریض انجام میدن مثل عصب کشی وجراحی لثه ولی این کارهارابرای من توچهارجلسه انجام دادن.دخترم نمی دونی تواین مدت چه دردی کشیدم ازطرفی هم نمی تونستم قرص های مسکن قوی بخورم چون برای شیری که بهت می دادم ضرر داشت وفقط استامینوفن مصرف می کردم.وبیشتردردای منم شباشروع می شدوانقدربهم فشارمیاوردکه حتی نمی تونستم بغلت کنم وخداخیرعزیزمامانی روبده که تواین مدت خیلی کمکم کردوشباشمارانگه میداشت ومی خوابوند.دخترم ببخشیداگه مامانی تواین شبانتونست برات وقت بزاره الهی هیچ وقت مرواریدای قشنگ دهنت دردنگیره چون واقعا دردبدیه.راستی یک تشکرویژه هم ازدایی معین دارم دایی معین برای انجام کارام تواین مدت خیلی کمکم کردمثلاهروقت شیرت میدادم  بعدازاتمام شیراون آروم آروم به پشتت میزدتابادگلوبزنیوموقع تعویض پوشکت تامن میرفتم شمارابشورم می دیدم پوشک وپودرمایع وزیراندازتوحاضرمی کردوشباهم قرص ویتامین منومی دادبخورم.صورت ماهشوهمین جا می بوسم.ویک تشکرهم به شمادخترنازم بدهکارم.چندروز قبل ازاینکه برای عروسی حمیدپسرپسردایی علی به یزدبریم عزیزمامانی زودتربه یزدرفت که باعزیزوبابابزرگ دیدنی کنه دقیقا صبحی که عزیزمامانی راهی یزد شد بعداز سه چهارساعت بدنم سردشدولرزکردم سینه هام پرازشیرشده بود ودردمیکرد این چندمین باربودکه این اتفاق برام میوفتادکه اصطلاحا به این تب ولرزمیگن تب شیر.حالاازشانس بدمن دقیقابعدازرفتن مامانم این اتفاق افتادکلی ترسیده بودم سریع به حمام رفتم وزیردوش شیرموباشیردوش دوشیدم ولی فایده نداشت چندتاپتوروم انداختم که گرم بشم ولی همچنان می لرزیدم همون جا بودکه شماازخواب بیدارشدی به دایی معین گفتم که من اصلانمیتونم سوفیارابغل کنم توبغلش کن ومن اصلاحالم خوب نیست دارم ازسرمایخ میزنم.الهی بگردم دایی معین هم کلی ترسیده بودسریع به آقاجون زنگ زد آقاجون هم رفته بودکرج وگفته بوداگه زهره حالش خیلی بده که بیام ببرمش دکترولی ازترس اینکه منودرمانگاه نگه داره ونتونم شیرت بدم گفتم نه زودخوب میشم.دخترنازم  تواین ساعاتی که من می لرزیدم به قدری آروم بودی وباخودت بازی می کردی که من متحیربهت نگاه میکردم وخداراشکرمیکردموقربون دخترمهربونم میرفتم .وقتی بهت شیردادم گفتم مامانی تامیتونی شیربخورکه سینه مامانی خیلی دردمیکنه.وتوهم تندتندشیرمیخوردی ومنم به این کارتشویقت می کردم به قدرسینه هام سبک شدولرزم کم کم ازبین رفت.شب هم که آقاجون اومدبرام آویشن دم کرد وبعدخوردنش دیگه خوب خوب شدم.سوفیاعاشقتم به خداعاشقتم توخیلی باهوش ومهربونی.شایدبه جرات بگم تومهربون ترین وخوش خنده ترین وباهوش ترین نوزادی هستی که تابه حال دیدم وخیلی هاهم این حرفوبهم زدن.

وامابعدازدوماه وبیست وچهارروزبه مشهدخونه خودمون برگشتیم.راستشوبخوای وقتی رسیدیم خونه اول خیلی استرس داشتم که چه طوری تنهایی ازت مراقبت کنم واگه خدایی نکرده مریض بشی ویاموقع شیردادن یاقطره دادن شیریاقطره به حلقت بیفته من چیکارکنم.اولین شب راباکمک بابایی ودادن گریمیچر گذروندیم صبح همون روز وقتی بیدارشدی دیدم سرفه میکنی وبینیت کمی گرفته انقدرترسیده بودموهل شدم که توراسریع به مرکزکلینیک شبانه روزی تخصص نوزادان بردم ودکتری که اونجابودوبااینکه خیلی جوان بودولی بسیارتندخووبداخلاق بودگفت که سرمانخوردی ونفخ کردی وفقط بهت قطره سدیم کلرایدبرای بینیت وگریمیچر برای دلت دادوبعدبیرون اومدن باشماوبابایی به کبابی یادبودکه کنارکلینیک بودرفتیم بابایی کباب ومنم جوجه سفارش دادم ولی انقدرکه نگران شمابودم اصلاازگلوم پایین نرفتوبه باباابی گفتم که آخه گرفتگی بینی به نفخ شکم چه ربطی داره وگفتم بایدسوفیارابه مطب دکترشاه فرهت که یه دکترافغانی فوق العاده خوب که فوق تخصص نوزادانه وخیلی بدوقت میده ببرم.به همین جهت به عمه سمان زنگ زدم وازش خواستم ازاونجایی که بامنشیش اشناست برام وقت بگیره وبرای دوروزبعدکه چهارشنبه بودوقت گرفت.روزچهارشنبه شمارابه مطب آقای دکتربردم .منشی قبل ازورودبه اتاق آقای دکترشماراوزن کردکه 5400 کیلووزن داشتی قدشماهم62سانتیمتربودبعدازمعاینه آقای دکترکه خیلی باهوش وباتجربه هست گفت که این کوچولوشباسمت چپ مامانش میخوابه ازصبح فقط دوبارشکمش کارکرده ویک سرماخوردگی خیلی خفیف داره که باشیرخوردن خوب میشه وفقط قطره سدیم کلرایدبرات تجویزکردکه من ازقبل گرفته بودم.من فقط باتعجب به آقای دکترنگاه می کردم که ایناراازکجافهمیدکه شباسمت چپم میخوابی ویاشکمت ازصبح دوبارکارکرده.ازوزنت هم که پرسیدم خوبه یانه گفتن که ازوزن طبیعیت هم چندصدگرم بیشترداری وبرای سرفه هات هم که دارومیخواستم گفتن دارولازم نیست پنج روزبعدخوب میشه که دقیقاهم همینطورشد.خداخیروسلامتی وعمرطولانی بهش بده بعدبازگشت به خونه به اصرارزنعمومینابه سفره حضرت ابوالفضل که خاله نرگس گرفته بودرفتیم وقتی رفتیم سفره تموم شده بودولی مهموناهمه بودن وهمه که بعدمدت طولانی شمارادیدن کلی ذوق کردن وبغلت می کردن.

بعدازگذروندن دوسه روزدرمشهداسترسم ازبین رفت وشماهم خیلی بامامانی همکاری میکنی.هرروزحدود ساعت یازده ونیم ازخواب بلندمیشی تاگفته نمونه که مامانی هم دخترشوبغل میکنه وهمپای دخترش میخوابه.بعدبیدارشدنت پوشکتوعوض میکنم وقطره آ+درابهت میدم وکمی هم نرمش صبحگاهی بهت میدم وشمارامیزارم جلوی تلویزیون وکانال جم جونیورکه کارتن پخش میکنه رامیارم وشمانگاه میکنی وتواین مدت هم مامانی ناهاردرست میکنه.دوباره من شیرت میدموحدودساعت یک شمامیخوابی ولی یه خواب کوتاه نیم ساعته  که من نمازموتواین فاصله میخونم.حدودساعت دو ونیم بابایی میادوناهارمیخوریم وبعدررفتن بابا من باشمابازی میکنم وحرف میزنم وشماحدودساعت چهارونیم بازمیخوابی ومن هم تواینترنت میرمومطلبایی که میخواموسرچ میکنم بعدازخواب نیم ساعته شمابازکارتن میبینی ومن شاموآماده میکنم ونمازمیخونم وبعدهم میام باشمابازی میکنم وشیرت میدم .حدودهشت ونیم هم که بابامیاداول میادسراغتوکلی بوست میکنه من هم دادمیزنم اول دستاتوبشوریاانقدربوسش نکن دخملموواونم درجواب میگه دخترخودمه دوست دارم بوسش کنم بالاخره حدودساعت نه بازشمامیخوابی یک خوابه یه ربعه ومن سفره شاموحاضرمیکنم.بعددیدن فیلم که بیشتربابایی سی دی میگیره حدودساعت دوازده ونیم سه تایی میریم روتختخواب اول بابایی میخوابه بعدهم من سرشمارامیزارم رودستموبهت شیرمیدم وشماتوبغل مامانی میخوابی.واین داستان ادامه دارد.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)