سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

اولین مسافرت سوفیاکوچولو

1393/5/25 10:17
نویسنده : مامان زهره
165 بازدید
اشتراک گذاری

هفت روز بعدازبه دنیااومدنت بودکه وارد ماه مبارک رمضان شدیم وازاونجایی که اقاجون ودایی مهدی ودایی معین تهران توخونه تنها بودن وعزیزمامانی برای مراقبت از من وشمایک ماهی بودکه به مشهداومده بود تصمیم گرفتیم با عزیزمامانی به تهران بریم. بابایی نمیتونست بامابیادچون هم روزه هاش بهم میخوردوهم اوج کاری بابایی بود.

برای سفربه تهران قطاروانتخاب کردیم چون شنیده بودم هواپیماباعث میشه گوشای نوزادهوابگیره ونوزادگوش دردمیشه برای همین بابایی بلیط قطاردرجه یک به تهران برامون گرفت تانفسم اذیت نشه.آره دخترم شمافقط چهارده روزت بود که راهی تهران شدیم.اول که واردقطارشدیم هوای قطارفوق العاده سردبودکه بادرخواست واصرارمن ازخدمه قطاردرجه فن های قطاروکم کردن.اون شب تا صبح مواظب بودم که پتوازروت کنارنره وسرمانخوری.تا تهران فقط واسه سلامتیت دعا میکردم.بعدازرسیدن به تهران اقاجون به دنبالمون اومدوبه خونشون رفتیم.حدود دوماه تهران موندیم.تواین مدت ماخیلی به اقاجون وعزیزمامانی زحمت دادیم.بعضی روزاکه خریدداشتم پوشکتوتعویض میکردم وشیرشمارامیدادم ومیخوابوندمت وشماراپیش اقاجون میزاشتیم وبدوبدوباعزیزمامانی به بازارمیرفتیم و خرید میکردیم.تواولین مغازه هرچی خوشم میومدهمونومیگرفتم وتاخونه میدویدم که نکنه گشنت بشنه.تواین مدت یکبار به باغ بابایی که واقع درصفادشت کرجه رفتیم که به نظرمی رسیدشمااونجاراخیلی دوست داری آخه همش این طرف اون طرفونگاه میکردی وباون لبای کوچولوت لبختدمیزدی .یه شب اونجا موندیم.یکبارهم که اقاجون ایناافطاری داشتن به اونجارفتیم .همه مهمونااون روزدورشمانشسته بودن وباهات حرف میزدن وهمه ازملوس وبانمک بودنت تعریف میکردن.اون روزکلی برات کادواورده بودن که دست همگی شون درد نکنه.

یه روز هم با مامانی واقاجون به خونه دوست بابا رفتیم.

تواین مدت خیلی ها هم به دیدنیت اومدن. همسایه های عزیزمامانیت ،سارادخترخاله مامانیت (که چندین باراومدچون دلش برای نفسی من تندتندتنگ می شددرضمن خاله ساراخودش هم یه نی نی نازکه دختره توشکمش داره که اگه خدابخواداوایل مهردنیا میاد)ودوستای مامان مثل زهره ابجیم،النازدوست هنرستان مامانیت،لیلا وبهزاددوست دانشگاه(مقطع کارشناسی) مامانی،آزاده همسایه ودوستم که آزاده هرروز به دیدنیت میومد ودلش برات تنگ میشد.ازبس که نازی مامان ازبس که مهرداری عشقم.ازبس که نفسی دخترخوشگلم

پسندها (1)

نظرات (0)