سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

دوران بارداری:تنهاکسی که وقتی شکمش رالگدمی زدم ازشدت شوق می خندیدمادرم بود.

1393/5/24 16:48
نویسنده : مامان زهره
120 بازدید
اشتراک گذاری

از دل نوشته هایم ساده نگذر؛ به یاد داشته باش؛ این «دل نوشته» ها را؛ یک «دل»، نوشته ...!

دوران بارداری من پرازاسترس،هیجان،گریه،خنده،غم وشادی بود.

عزیزدلم تواین دوران مامانی تمام تلاششوکردکه به خوبی ازدخترنازش مراقبت کنه.

اولین استرس مامانی زمانی بودکه یکی ازدوستام به اسم سمیه که خدا دومین نی نی را بهش هدیه داده بودبهم زنگ زد که حرکت نی نیشو توشکمش حس می کنه ولی من هنوزحرکت توراحس نمیکردم.تااینکه بعداز پرس وجو فهمیدم بچه ها باهم فرق میکنن.پسرها زودترتوشکم مامانشون شروع به حرکت می کنند.

اولین باری که مامانی شماراتوشکمش حس کرد زمانی بودکه تو ماه پنجمم به تهران خونه اقاجونت رفته بودم..اون موقع شباکه میشدشکمم مثل نبض میزدومامانم میگفت اولاش همینطوریه .تا اینکه وقتی برگشتم مشهد یک روز که برای خریدجهیزیه عمه سمانه با عمه سمانه جون و عمومحسن به بازارامیر رفتیم تومغازه برای استراحت روی صندلی نشستم که یه دفعه دیدم مثل ماهی توشکمم حرکت میکنی .اونجابودکه باتمام وجودحس کردم واقعادارم مامان میشم انگارخداتمام دنیارابهم داده بود.هرچی عمه میگفت بریم دیگه میگفتم نه بچم داره تکون میخوره وتادقایقی روصندلی نشستم تازمانی که ماهی کوچولوی من توشکم مامانیش خوابید.از اون موقع هرروز به انتظارلگدزدنات وتکون خوردنات میشستم وساعت ها به شکمم نگاه میکردم باتکون خوردنات جون میگرفتم .اون موقع هایی هم که خوابالوتشریف داشتین ومیخوابیدین وتکون نمیخوردین استرس تمام وجودمومیگرفت سریع یه چیزشیرین میخوردمو به پهلوی چپم میخوابیدم تا خانوم طلای من بیداربشه.

وای که چه روزایی راپشت سرگذاشتم.هر چی میخواستم بخورم اول تواینترنت تحقیق میکردم که برات ضرر نداشته باشه بعدمیخوردم.کلی کندربرای باهوش شدنت اناروسیب قرمز وتوت فرنگی برای خوشگل شدنت وشیرویک عالمه خرماوچهارمغزبرای باهوش شدنت میخوردم،کلی هم میوه توماه اخرم مثل هلو زردالو وخربزه نوبرکردم بااینکه فصلش نبودوهنوزتومیوه فروشی ها زیاد نبودولی من وبابایی سعی می کردیم ازهرمیوه فروشی که هست باهرقیمتی که بودبگیریم ومامانی بخوره که دخترکوچولوش خوشگل وباهوش بشه.

تواین دوران مامانی هرشب چه توخونه بودچه تومهمونی قران همیشه برات میخوند.سوره یوسف ویس برای زیباییت که رواناروسیب میخوندموومیخوردم وسوره قلم برای باهوش شدنت وسوره محمدبرای صبورشدنت وسوره واقعه وحشر والرحمن وفجربرای سلامتیت میخوندم.کتاب ریحانه بهشتی وگرفته بودمو سعی میکردم کارهایی که توهرماه گفته را طبق اون انجام بدم.دعای معراج ودعای عهدوحرزامامجوادهم مناجات صبح وشبم شده بود.

گوشیم شده بودپرازعکسای نی نی های نازکه نی نی منم مثل اونا نازبشه.

دخترقشنگم تواین نه ماه هرشب به پهلومیخوابیدم چون میدونستم به پشت خوابیدن برات خطرداره.دو سه بارهم که ناخواسته فهمیدم که به پشت خوابیدم تاوقتی توشکم مامانی تکون نمیخوردی نگران بودم.

تواین نه ماه مامانی نزدیک برده باربه سونوگرافی رفت تا صدای قلبتوبشنوه وببینه که سالمی تادلش اروم بگیره.

راستی ازمسافرت توی ماه پنجمم بهت نگفتم.اول ماه پنج بودکه تصمیم گرفتم به تهران خونه عزیزمامانیت واقاجونت برم.بعدازکلی تحقیق که امن ترین وسیله برای مسافرت باشرایطی که داشتم چیه تصمیم گرفتم باهواپیمامسافرت کنم.هفته اخرماه دی بودکه روز موعودرسید وسوارهواپیماشدم .دقایق اول بدون هیچ استرسی میگذشت که یه مهماندارخانم بادیدن خالی بودن صندلی کناری من،کنارم نشست.سرصحبت که بازشدازروی کنجکاوی ازش پرسیدم که آیاهواپیمابرای جنین ضررنداره واون درجواب گفت که هوای داخل کابین روی غشای مغزی جنین اثرمیزاره.باگفتن این جمله یک دفعه گرگرفتم.داشتم ازاسترس میمردم.سریع پالتومودرآوردم و برای شستن صورتم به WCهواپیمارفتم وتندتندروی صورتم آب میریختم.بعدازنشستن روی صندلی یکی ازمهماندارای مرد بادیدن صورتم که رنگ پریده بودگفت مشکلی پیش اومده وموضوع را برایش گفتم.بعدبهم گفت اولا درماه های بالاترباعث زایمان زودرس میشه وبرای کسی سفرباهواپیماخطرناکه که مدام درحال سفرباشه.بنده خداهرچی سعی کردکه منوآروم کنه من آروم نمیشدم.تااینکه خوش آمدگویی به فرودگاه مهرآبادراشنیدمواونجابودکه کمی آروم شدم.درکابین که برای پیاده شدن بازشدبادسردی به داخل کابین میومدوهمه جا یخ زده بود.که مهمانداربه من گفت شما که باردارید با چندخانم مسن دیگه شمارابابالابربه سالن میبریم.بعدازرسیدن به سالن ودیدن پدرم بغضم ترکیدوکلی گریه کردم وازاقاجونت خواستم که منو سریع به یه درمانگاه ببره تاصدای ضربان قلبتو بشنوم.اقاجون بعدازآروم کردنم گفت که فردااول صبح باعزیزمامانیت منوبه درمانگاه میبرن.صبح جمعه بود که به یک بیمارستان خصوصی رفتم .پرستارکه استرس منودیدسریع اقدام کرداماباهردستگاهی که امتحان میکردصدایی شنیده نمیشداونجابودکه دیگه نفسم بنداومده بود ومن وعزیزمامانیت شروع گریه کردیم.پرستابادیدن این صحنه ودیدن حال من که خیلی خراب بودبهم گفت چون استرس داری شنیده نمیشه وآدرس یک بیمارستان دولتی را دادوماهم سریع وهراسون خودمونوبه بیمارستانی که گفته بودرسوندیم.اونجابودکه وقتی ماماگوشی را دلم گذاشت وصدای ضربان قلبت شروع به زدن کردازخوشحالی هم میخندیدم وهم گریه میکردم.اون روزبدترین وبهترین روزتوی بارداریم بود.هنگام بازگشت به مشهدعزیزمامانی کلی بهم خوراکی وکتاب دادتاتوراه سرگرم باشم واسترس نداشته باشم که ازلطف خداخانم کناری من مامابودوانقدرباهم سرگرم صحبت شدیم که اصلامتوجه رسیدن به مشهدنشدیم.

آره مامان جونم،این نه ماه واسه من هرلحظه اش خاطره هست.نه ماه روزها و ساعت هاودقیقه ها سپری شدتا باتولدتو به خوشبختی رسیدم.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)